من پيغام رسانم
از متن كتاب:
بهنظر ميآيد همهي رفيقهايم بچهزرنگاند. نپرسيد چرا. مثل خيلي چيزهاي ديگر، همين است كه هست.
بههرحال هفتتيركش بهجنبوجوش ميافتد. انگار چيزي از زير پوستش غليان ميكند و از جوراب زنانهي روي صورتش رد ميشود.
غرغري ميكند و ميگويد: «ديگه حالم داره از اين وضع به هم ميخوره.»
صدايش دارد از بين لبهايش بيرون ميآيد.
ولي باعث نميشود مارو دهانش را ببندد.
مارو ادامه ميدهد: «بهنظرم باهم مدرسه ميرفتيم، يا يه چيزي تو اين مايهها.»
هفتتيركش با حالتي عصبي ميگويد: «دلت ميخواد بميري، نه؟»
مارو توضيح ميدهد: «خب راستش، من فقط ميخوام پول پاركينگ ماشينم رو حساب كني. اون توي محوطهي پونزدهدقيقهايه. تو هم كه من رو اينجا نگه داشتهاي.»
هفتتير را بهطرفش ميگيرد: «معلومه كه نگه داشتهم.»
«لازم نيست اينقدر خشونت بهخرج بدي.»
با خودم فكر ميكنم: اي خدا، الانه كه مارو بميره، الانه كه يه گلوله توي گلوش شليك بشه.
نويسنده:ماركوس_زوساك
مترجم:هماقناد
- سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹ ۱۸:۵۶
- ۱۵ بازديد
- ۰ نظر